قار قار قار !باز یاد خاطراتش افتاد . وقتی کلاغا می اومدن و به اون حمله ور
میشدن . او کلاغا رو دوس داش . آوازشون رو بهترین آواز دنیا میدونس . به
روشون همیشه لبخند میزد . اما...
اما اونا لبخندش رو نمیدیدن . وقتی بهش نوک میزدن قلقلکش میگرفت.
قهقهه هاش همیشه بی صدا بود . نمیدونه الآن چند روزه چند ماهه یا چند
ساله که دیگه کلاغا نمیان . نمیدونه چند بار خورشید طلوع کرده و چند بار
ماه . الآن خورشید رو خیلی کم میبینه آخه یه چیز خیلی بزرگ جلوش رو
گرفته ! یه چیز سنگی !دیگه صدای قارقار به تاپ تاپ و بعد هم صداهای
خشن دیگه تبدیل شد . دیگه نمیدونه خنده چه رنگیه . دیگه دور و برش همه
خاره ! هر روز احساس میکنه اون کوه بزرگ رو سرش خراب میشه . بیچاره !
بیچاره مترسک که دیگه باید تو این بیابون بمونه تا یه روز باد اونو با خودش
ببره و به جایی که شاید دوباره یه مزرعه باشه برسونه . بیاین براش دعا
کنیم !
۲۶|۷|۸۸